شبی در خواب دیدم در آغوش ماه خوابیده ام وتمام ستارها دارن به من چشمک میزنند چه آرامش محضی بود هم آغوشی با ماه
به یکباره سرمای جان فرسایی را احساس کردم واز خواب بیدار شدم نه از آغوش ماه خبری بود نه دیگر ستاره ای چشمک میزد من بودم خانه ای نمناک و سرد وسقفی ویران خسته بودم وعصبانی از این که چرا از خواب بیدار شدم بلند رو به ماه فریاد زدم ای ماه آغوشت را از من نگیر
ولی دیگر فایده ای نداشت ماه به پشت ابری تیره رفت آسمان و تمام ستاره هایش را ابر های پاییزی محو کرد و بعد از ردبرقی حول ناک ابر ها شروع به باریدن کردن افسوس که آن خانه سقفی نداشت من خیس شدم
خیلی سردم بود ولی رنج تنهایی بیشتر عذابم میداد
آری من تنها ترین تنهای عالمم
نظرات شما عزیزان:
http://1ads.loxblog.com
.gif)
.gif)
پاسخ:آرام جان خیلی ممنون
نظرات